Something inside me



قبلنا چقد اهمیت میدادم به هرجور آدمی.چه باخود چه بیخود.چَن وقتیه یاد گرفتم نباید ناراحت نبودن بعضی آدما بود.وقتی یه آدمی رو از دست میدی خیلی چیزا رو تو خودت پیدا میکنی ؛ و من تو خودم یه روحِ مهربون پیدا کردم که تازه داره یاد میگیره به کیا مهربونی کنه‌.


اینجور وقتا دلم میخواد پشه باشم و واسه خودم راحت بال بال بزنم تا اینکه مجبور باشم درد و دلای یکیو درباره دختری که قبلا دوسش داشته بشنوم و بعدشم به خودم ابراز علاقه کنه و حتی ناراحت بشه که تو چرا نمیگی توام دوسم داری؟

من خیلی چیزا یاد گرفتم از جمله اینکه حسودی رو کنار بذارم ، شل کنم ، بذارم بگذره ، مهربون باشم ؛ اما تو همچین موقعیتی احساس میکنم بیشعورم اگه بذارم خر فرضم کنن.

خلاصه که من خر نیستم


گاهی وقتا میشینم فک میکنم که واقعا سرنوشت وجود داره؟و اگه وجود داره سرنوشت آدما بر چه اساسی شکل میگیره؟

اصن چیه این سرنوشت ؛ و اصن اگه از پیش تعیین شدس خب چه کاریه که ما به دنیا بیایم و سرنوشتامونو زندگی کنیم.

اما ازون جا که هیچ وقت به جواب نمیرسم ، شب بخیر.


من دارم بزرگ‌ میشم‌ و خیلی چیزا یاد میگیرم.اینکه بخشیدن بیشتر ازینکه بخواد روی روابطت تاثیر بذاره روی شخصیتت و اونچه که هستی تاثیر میذاره.

تو یاد میگیری که خیلی جاها راحت رد شی ، اینکه آدما رو بتونی دوباره دوس داشته باشی ، اینکه سخت نگیری و بخندی.


من دلم میخواد همینقد خودم باشم.همینقد وقتی ناراحتم گریه کنم ، وقتی عصبانیم غر بزنمو هوار بزنم ، وقتی خوشحالم قهقهه بزنم ، وقتی با دوستامم نیشمو وا کنمو غیبت کنم ، دوس دارم خودِ خودم بمونم.

 

من نمیتونم ادای آدمای دیگه باشم.از روز اول میدونستم که با همه آدما فرق دارم.خوب فهمیده بودم.


باشه قبوله.تو بردی.تو تونستی اونی باشی که قلب اون یکیو سوراخ میکنه و فشارش میده تا آخرین قطره‌ی خونش.تو بردی محمد.منم که باختم.منم که تسلیمم.

فک نمیکنم دلم به هیچ وجه بخواد چیزی درست شه.غرورم له شده و کوچیک شدم.زخمیم و خسته.دیگه فقط میخوام از دور وایسم و تماشات کنم که یکه تازی میکنی.میخوام سوزش قلبمو حس کنمو یادم نره دردشو.میخوام یادم بمونه تو بام این کارو کردی.


نوشینِ عزیز عزیزم!

آدما اول از همه باید با خودشون کنار بیان.همه چیزو ، همه مشکلا رو اول از همه با خودشون در میون بذارنو حلش کنن.احساس میکنم تو همین چند روزه چند سال عاقل تر شدم.احساس میکنم دیگه دیوونه نمیشم اگه میم بره.احساس میکنم قبول کردم که زندگی اینه‌.اومدن و رفتن آدما.دیدنشونو بعد دیگه ندیدشون.

من تونستم این موضوع رو با خودم حل کنم.تونستم قبول کنم اگه یه روزی دیگه نباشی تو زندگیم.دلم برات تنگ شده و میشه.اما این زندگیه میم‌.دنیا و زندگی ، آره بی‌رحمه.


دلم برات خیلی خیلی تنگ شده.اما پیش خودمو دل خودم نمیخوام ببخشمت.نمیخوام یادم بره حرفای بدت.نمیخوام بذارم عذرخواهی نکرده برگردی و انگار نه انگار چیزی گفتیو دلی شدی.

 

تو منو میشناسی.میدونی چقد یه حرف سادَت مث دیگه خسته شدم یا دیگه نمیخوام تو این رابطه بمونم منو از کار میندازه.میدونی چی بگی که منو لال کنیو کور و کر‌‌.میدونی چی بگی که داغ شمو آتیش بگیرمو نتونم هیچی بگم.

از خدا میخوام کمکم کنه.فردا ساعت ۱۱ مشاوره.


درسته که من بچه باهوشیم ، درسته که خیلی حدس میزنم و همیشه پیش خودم فرضیه‌هام درست درمیان ؛ ولی خب قبول کن توام بعضی وقتا باید بیای پایین و بام حرف بزنی‌.جوری که بشنوم‌.جوری که بفهمم.جوری که مخم بکشه.

میدونم شاید از نظر تو اصلنم باهوش نیستم و به نظرت فقط یه بچه احساساتی نق‌نقو میام ؛ اما به هر حال چیزی بگو‌.یه چیزی که قلبمو آروم کنه.مث این که : من تو این سیاهی عمیق و سرد حواسم بهته.تو فقط آدم باش.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Amy اخبار وردپرس مداحی James دیزل ژنراتور عسل طبیعی کوهستان دکتر عموشاهی آغ سقل Paul آپارتمان من ارز دیجیتال